عشق
مثل نماز خوندن میمونه
بعد از اینکه نیت کردی
دیگه نباید
به اطرافت نگاه کنی...
:: موضوعات مرتبط:
عاشقانه سرای(علی) ,
,
:: بازدید از این مطلب : 1364
|
امتیاز مطلب : 584
|
تعداد امتیازدهندگان : 154
|
مجموع امتیاز : 154
یارو رفته بود تبریز واسه ترکا جک تعریف کنه...
میگیرنش و محاکمش می کنن...
قاضی میگه مرگ با اتاق گاز...
یارو رو می برن داخل یه اتاق که سقف نداشته...
میزنه زیر خنده و میگه همین کاررارو میکنید که واستون جک میسازن...
اتاق گاز باید یه جای در بسته و بدون پنجره باشه...
بعد از یه سوراخ گاز ول می کنن طرف خفه میشه...
نه این اتاق که سقف نداره....
ترکه میگه بخند بخند بخند...
وقتی از اون بالا کپسولای گاز اومد خورد تو سرت..
میفهمی اتاق گاز یعنی چه ....
...♥♥♥طنز بازار♥♥♥...
:: موضوعات مرتبط:
جدید مطالب طنز ,
,
:: بازدید از این مطلب : 1295
|
امتیاز مطلب : 559
|
تعداد امتیازدهندگان : 150
|
مجموع امتیاز : 150
خانمه پشت فرمون بود
چراغ قرمز شد نرفت
چراغ زرد شد نرفت
چراغ سبز شد نرفت
افسره رفت پهلوش گفت خانم شرمنده
سه رنگ بیشتر نداریم همین پسندتون نشد
♥♥♥♥طنز بازار♥♥♥♥
:: موضوعات مرتبط:
سرگرمی ,
جدید مطالب طنز ,
,
:: بازدید از این مطلب : 1016
|
امتیاز مطلب : 552
|
تعداد امتیازدهندگان : 146
|
مجموع امتیاز : 146
قصاب با دیدن سگی که به طرف مغازه اش نزدیک می شد حرکتی کرد که دورش کند اما کاغذی را در دهان سگ دید.
کاغذ را گرفت. روی کاغذ نوشته بود «لطفا ۱۲ سوسیس و یه ران گوشت بدین». ۱۰ دلار همراه کاغذ بود.
قصاب که تعجب کرده بود سوسیس و گوشت را در کیسه ای گذاشت و در دهان سگ گذاشت.
سگ هم کیسه را گرفت و رفت.
قصاب که کنجکاو شده بود و از طرفی وقت بستن مغازه بود تعطیل کرد و به دنبال سگ راه افتاد.
سگ در خیابان حرکت کرد تا به محل خط کشی رسید. با حوصله ایستاد تا چراغ سبز شد و بعد از خیابان رد شد.
قصاب به دنبالش راه افتاد.
سگ رفت تا به ایستگاه اتوبوس رسید نگاهی به تابلو حرکت اتوبوس ها کرد و ایستاد.
قصاب متحیر از حرکت سگ منتظر ماند.
اتوبوس امد, سگ جلوی اتوبوس آمد و شماره آنرا نگاه کرد و به ایستگاه برگشت. صبر کرد تا اتوبوس بعدی امد دوباره شماره آنرا چک کرد. اتوبوس درست بود سوار شد.
قصاب هم در حالی که دهانش از حیرت باز بود سوار شد.
اتوبوس در حال حرکت به سمت حومه شهر بود و سگ منظره بیرون را تماشا می کرد. پس از چند خیابان سگ روی پنجه بلند شد و زنگ اتوبوس را زد. اتوبوس ایستاد و سگ با کیسه پیاده شد. قصاب هم به دنبالش.
سگ در خیابان حرکت کرد تا به خانه ای رسید. گوشت را روی پله گذاشت و کمی عقب رفت و خودش را به در کوبید. این کار را باز هم تکرار کرد اما کسی در را باز نکرد. سگ به طرف محوطه باغ رفت و روی دیواری باریک پرید و خودش را به پنجره رساند و سرش را چند بار به پنجره زد و بعد به پایین پرید و به پشت در برگشت.
مردی در را باز کرد و شروع به فحش دادن و تنبیه سگ و کرد.
قصاب با عجله به مرد نزدیک شد و داد زد: چه کار می کنی دیوانه؟ این سگ یه نابغه است. این باهوش ترین سگی هست که من تا به حال دیدم.
مرد نگاهی به قصاب کرد و گفت: تو به این میگی باهوش؟ این دومین بار تو این هفته است که این احمق کلیدش را فراموش می کنه.
:: موضوعات مرتبط:
سرگرمی ,
داستان جالب ,
,
:: بازدید از این مطلب : 1542
|
امتیاز مطلب : 580
|
تعداد امتیازدهندگان : 149
|
مجموع امتیاز : 149
سرباز قبل از اینکه به خانه برسد با پدر و مادر خود تماس گرفت و گفت:
پدر ومادر عزیزم جنگ تمام شده و من می خواهم به خانه برگردم؛ ولی خواهشی از شما دارم.
رفیقی دارم که می خواهم او را با خود به خانه بیاورم.
پدر و مادر او در پاسخ گفتند: ما با کمال میل مشتاقیم که او را ببینیم. پسر ادامه داد :
ولی موضوعی است که باید در مورد او بدانید؛ او در جنگ بسیار آسیب دیده و در اثر برخورد با مین یک دست ویک پای خود را از دست داده است، و جایی برای رفتن ندارد و من می خواهماجازه دهید او با ما زندگی کند.
پدرش گفت: ما متاسفیم که این مشکل برای دوست تو به وجود آمده است. ما کمک میکنیم تا او جایی برای زندگی در شهر پیدا کند.
پسر گفت: نه؛ من می خواهم که او در خانه ما زندگی کند آنها در جواب گفتند:
نه؛ فردی با این شرایط مو جب دردسر ما خواهد بود.ما فقط مسئوول زندگی خودمان هستیم و اجازه نمی دهیم او آرامش زندگی ما را بر هم بزند. بهتر است به خانه بازگردی و او را فراموش کنى ،دراین هنگام پسر با ناراحتی تلفن را قطع کرد و پدر و مادر او دیگر چیزی نشنیدند.
چند روز بعد پلیس نیویورک به خانواده پسر اطلاع داد که فرزندشان در سانحه
سقوط از یک ساختمان بلند جان باخته و آنها مشکوک به خودکشی هستند.
پدر و مادر آشفته و سراسیمه به طرف نیویورک پرواز کردند و برای شناسایی جسد پسرشان به پزشکی قانونی مراجعه کردند.
با دیدن جسد؛ قلب پدر و مادر از حرکت ایستاد.
پسر آنها یک دست و پا نداشت !
:: موضوعات مرتبط:
سرگرمی ,
داستان جالب ,
,
:: بازدید از این مطلب : 1487
|
امتیاز مطلب : 575
|
تعداد امتیازدهندگان : 148
|
مجموع امتیاز : 148
حیف نون می ره امتحان رانندگی بده، ازش میپرسن: یه نیسان، یه اتوبوس، یه ماشین آتش نشانی و یه دوچرخه، سر یه چهارراه هستند، کدوم اول باید بره؟ حیف نون می گه: نیسان اول باید بره، بهش می گن خوب فکر کن! ماشین آتش نشانی در حال ماموریته! می گه: خوب نیسان اول باید بره! بهش می گن: یه کمی بیشتر فکر کن! حیف نون کلی فکر می کنه بعد می گه: اول ماشین آتش نشانی، بعد اتوبوس، بعد دوچرخه! می گن: پس نیسان چی شد؟ می گه: کجایی بابا، نیسانه همون اول گازشو گرفت رفت!
حیف نون می ره تو یخچال در رو روی خودش می بنده! بهش می گن چی کار می کنی؟ می گه: می خوام ببینم این چراغش واقعاٌ خاموش می شه یا نه؟
در یک رستوران فرانسوی یک سفید پوست داشت سالاد می خورد، یک سیاهپوست آفریقایی وارد شد و سفارش جوجه داد و علاوه بر خود جوجه، تمام استخوانهاش را هم جوید! سفید پوست با تمسخر گفت: در کشور شما سگها چه غذایی میخورند؟ سیاه پوست با خونسردی جواب داد: معمولا سالاد!
ژاپنی ها به گوساله چه می گویند؟ نی نی گاوا!
یه روز از حیف نون می پرسن آزادی بلند تره یا برج میلاد می گه آزادی؛ دوباره می پرسن می گه آزادی. می گن چرا؟ می گه چون آزادی پاهاش رو باز کرده، اگر ببنده بلندتره.
حیف نون یه 1000 تومنی روی زمین پیدا می کنه، برش می داره بعد می اندازدش می گه نه بابا، ما از این شانس ها نداریم!
یه P حامله می شه، می شه B
دو تا برادره آخر شر بودن و پدر محل رو در آورده بودن، دیگه هر وقت هر جا یک خراب کاری ای می شده، ملت می دونستن زیر سر این دو تاست. خلاصه آخر بابا ننه شون شاکی می شن، می رن پیش کشیشِ محل، می گن: تو رو خدا یه کم این بچههای ما رو نصیحت کنید، پدر ما رو در آوردن. کشیشه می گه: باشه، ولی من زورم به جفتِ این ها نمی رسه، باید یکی یکی بیاریدشون. خلاصه اول داداش کوچیکه رو میارن، کشیشه ازش می پرسه: پسرم، میدونی خدا کجاست؟ پسره جوابشو نمیده، همین جور در و دیوار رو نگاه می کنه. باز میپرسه: پسرجان، میدونی خدا کجاست؟ دوباره پسره به روش نمیاره. خلاصه دو سه بار کشیشه همینو میپرسه و پسره هم به روش نمیاره، آخر کشیشه شاکی می شه، داد می زنه: بهت گفتم خدا کجاست؟ پسره میزنه زیر گریه و در می ره تو اتاقش، در رو هم پشتش میبنده. داداش بزرگه ازش میپرسه: چی شده؟ پسره می گه: بدبخت شدیم! خدا گم شده، همه فکر می کنن ما برش داشتیم!
:: موضوعات مرتبط:
جــــــــــــــــک ,
بروزترییییییین جک های روز ,
,
:: بازدید از این مطلب : 1094
|
امتیاز مطلب : 559
|
تعداد امتیازدهندگان : 145
|
مجموع امتیاز : 145
دوستم مکبر نماز جماعت شده بود، کلمه رکوع یادش می ره. می گه:
اللـــــــــــــــــــه اکبـــــــــــــــــــر
(چند ثانیه مکث)
دولا شوید!
سر جلسه امتحان یه دختره بغل دست من نشسته بود. منو می گی، حال کرده بودم. گفتم اگر 20 نگیرم، 17 دیگه رو شاخشه. خلاصه کلی باهاش هماهنگ کردم که بهت علامت دادم چه طور برسون و این حرفا... هیچی دیگه، تا برگه ها رو آوردن، دیدم بلند شد برگه ها رو پخش کرد و گفت: بچه ها! سرتون روی برگه خودتون باشه!
یادش به خیر زمانی که راهنمایی بودیم یه دبیر داشتیم هر موقع از دست ما عصبانی می شد می گفت: گوساله ها! خجالت بکشید! من جای پدرتون هستم!
تلویزیون بچه هه رو نشون داد حافظ کل قرآن بود. بابام گفت یاد بگیر! هم سن توئه. یهو بابای بچه رو نشون دادن که اون هم حافظ کل قرآن بود... بابام کانال رو عوض کرد!
اعتراف می کنم بچه که بودم، با دختر و پسر خاله هام لباس کهنه می پوشیدیم، می رفتیم گدایی، با درآمدش بستنی می گرفتیم، که همسایه مون ما رو لو داد و کتک خوردیم!
داداشم داشت چیپس می خورد، یهو گفت: اوه اوه! چه قدر تنده! فلفلیه؟ بعد روی چیپس رو نگاه کرد و گفت: نه، نوشته کچاپ! بعد با خیال راحت شروع به خوردن کرد و به این ترتیب چیپس دیگر تند نبود!
دیشب بابابزرگ و مامان بزرگم رو بردیم فرودگاه بدرقه کنیم که برن مکه. هواپیما تاخیر داشت. مامان بزرگم نگران بود. عموم اومد دلداریش بده، گفت: این چیز ها عادیه، تاخیر داره، نقص فنی پیدا می کنه، سقوط می کنه... نگران نباش!
امروز رفتم پرونده تحصیلیم رو از دبیرستان بگیرم. طرف نه ازم مدرک شناسایی خواست، نه اصلا به عکس هام توی پرونده نگاه کرد! بهش گفتم: این جا یه کارت شناسایی از ملت نمی خواهید شما؟ شاید یکی دیگه می اومد پرونده تحصیلی منو می گرفت. برگشت گفت: این مدارکی که تو داری رو سبزی فروش سر کوچه توش تره هم نمی پیچه! آخه به درد کی می خوره؟ خودم هم قانع شدم!
بابام به مامانم اس ام اس عاشقانه فرستاده... الان 2 روزه خونه مون دعواست! مامانم گیر داده به بابام که این اس ام اس رو کی واست فرستاده؟!
یک ساعته اومده ام اینترنت و در اتاقم را هم بسته ام، که مثلا دارم درس می خونم. بابام اومده می گه: پسرم! داری چه کار می کنی؟ گفتم: دارم درس می خونم. می گه: بیا کتابتم ببر که بهتر متوجه شی!
فاطیما: یه بار زنگ زده بودم خونه ی دوستم، خواهرش برداشت. بهش گفتم: سارا خونه است؟ گفت: نه می خواستم بهش بگم وقتی اومد بگین به من زنگ بزنه، اشتباهی گفتم: زنگ بزنه اومد به من خونه! نفهمیدم چه جوری تلفن رو قطع کردم!
بصیر: رفیقم به بچه خواهرش که 4 سالشه به معنای کوچیک بودن گفته تو جوجه ای! اونم عصبانی شده گفته: من جوجه نیستم، من الاغم! بعد هم همه تو اون جمع منفجر شدن و چسبیدن به سقف!
حمید: اعتراف می کنم که در زمان 5-6 سالگی فکر می کردم اگر پدرم به جای رفتن به کویت به قطر می رفت می توانست برای ما قطار بیاورد تا بازی کنیم!
پرزیدنت: یه بار توی تاکسی، عقب سمت در شاگرد نشسته بودم. بغل دستیم خواست پیاده شه، من هم در رو باز کردم. بعد از این که دوباره نشستم توی ماشین، مجددا عین زمانی که تازه سوار تاکسی می شم گفتم سلام! آقای راننده به روم نیاورد ولی مسافر جلوییم خنده اش قطع نمی شد! خودم هم اون یه تیکه ای رو که تا خونه باید پیاده می رفتم نیشم تا بناگوشم باز بود ملت فکر می کردن خل شدم!
رامین: اعتراف می کنم یه روز رفتم در خونه همسایه آش بدم، وقتی زنگ زدم یه دختره گفت: بله؟ من هم هول شدم، گفتم: الو! سلام! آش آورده ام. تابلو بود داشتن می خندیدن، آخه 100 دقیقه طول کشید بیان آش رو بگیرن! صورت هاشون از خنده سرخ شده بود!
محمد: چند وقت پیش با بابام دعوام شد، دستشو برد بالا که بزنه تو صورتم...
من هم یهو رفتم تو فاز فیلم هندی، گفتم:
بزن بابا! بزن! بزن بذار بفهمم که پدر بالا سرمه! بزن که بفهمم هنوز بی صاحاب نشده ام!
و در نهایت ناباوری، بابام زد تو گوشم!
یه روز توی فروشگاه های خارج دنبال ژاکت یقه هفت می گشتم. یکی از فروشنده ها اومد جلو گفت می تونم کمک کنم؟ من هم که اسم یقه هفت رو نمی دونستم، یقه رو نشون دادم و گفتم this like seven. بی چاره چند جور ژاکت آورد. یهو یه ژاکت یقه هفت دیدم و گفتم از این می خوام. یه نگاهی به من کرد وگفت: this is not like 7, this is V!
بچه که بودم (منظورم 4-5 سالگیمه) خیلی دل پاکی داشتم. اون قدر که غذاها رو آروم و کم می جویدم که دردشون نیاد! آخر سر هم همین بچه پاک و معصوم که خودم باشم به خطر دل رحم بودنم چنان یبوستی گرفته که با پارچ پارچ خوردن روغن زیتون هم حل نشد!
امروز گوشی عمو رو بدون این که بفهمه برداشتم و اسمم رو از اسم خودم به ” ۲۰۰۰۹۰۲۲ ” تغییر دادم. بعد با گوشی خودم این پیامک رو براش فرستادم:
"مشترک گرامی! ضمن عرض تبریک به مناسبت فرا رسیدن عید سعید فطر و آرزوی قبولی طاعات و عبادات شما، به عرض می رساند شما در قرعه کشی همراه اول به مناسبت عید سعید فطر، برنده یک دستگاه خودروی Mazda3 شده اید. ضمن عرض تبریک لطفا جهت دریافت جایزه عدد 87297372 را به همین شماره بفرستید. هیچ کس تنها نیست. همراه اول"
بنده خدا بالای بیست بار اون کد رو برام فرستاد و من هر دفعه بهش جواب دادم:
"مشترک گرامی! کد ارسالی شما صحیح نمی باشد. لطفا مجددا ارسال فرمائید."
بعد اس ام اس داد:
"برو گمشو همراه اول!"
من هم اسمس دادم:
"مشترک گرامی! حالا که فحش می دهید، مزدا که سهل است، دسته بیل هم بهتون نمی دیم!"
:: موضوعات مرتبط:
بروزترییییییین جک های روز ,
,
:: بازدید از این مطلب : 1086
|
امتیاز مطلب : 550
|
تعداد امتیازدهندگان : 148
|
مجموع امتیاز : 148
اتوبوسی حامل خانم ها تصادف کرد و تمام سرنشینان آن کشته شدند.
هر کدام از شوهران آن خانم ها به مدت یک هفته عزاداری کردند، به جز یک نفر که پس از گذشت بیش از 2 هفته، هنوز دائما گریه می کرد. وقتی از او علت را جویا شدند گفت: "همسر من از اتوبوس جا مانده بود!"
:: موضوعات مرتبط:
بروزترییییییین جک های روز ,
,
:: بازدید از این مطلب : 1165
|
امتیاز مطلب : 536
|
تعداد امتیازدهندگان : 147
|
مجموع امتیاز : 147
عیـــــــــــــــــــــــــــــــدانه
خداییش این کار شاهکاره دیگههههههههههههه؟؟؟؟؟؟
:: موضوعات مرتبط:
عیـــــــــــــــــــــــــدانه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 1035
|
امتیاز مطلب : 555
|
تعداد امتیازدهندگان : 145
|
مجموع امتیاز : 145
صفحه قبل 2 3 4 5 ... 18 صفحه بعد