پسر جوانی در کتابخانه از دختری پرسید:
مزاحمتان نمی شوم کنار دست شما بنشینم؟
دختر جوان با صدای بلند گفت:نمی خواهم یک شب را با شما بگذرانم.
تمام دانشجویان در کتابخانه به پسر که بسیار خجالت زده شده بود نگاه کردند.
پس از چند دقیقه دختر به سمت ان پسر رفت و در کنار میزش به او گفت:من روانشناسی پژوهش میکنم و
میدانم مردها به چه چیزی فکر می کنند گمان کنم شما را خجالت زده کردم درست است؟
پسر با صدای بلند گفت:
200 دلار برای یک شب ...خیلی زیاد است....
وتمام انانی که در کتابخانه بودند به دختر نگاهی غیر عادی کردند.
پسر به گوش دختر زمزمه کرد:من حقوق میخوانم و میدانم چطور شخص بیگناهی را گناهکار جلوه بدم....
:: موضوعات مرتبط:
داستان جالب ,
,
:: بازدید از این مطلب : 556
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1